او را نه بدایت،نه نهایت پیداست
کس می نزد دمی درین معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک نقاش ازل بهر چه آراست مرا
درون سینه آهی سرد دارم،رخی پژمرده،رنگی زرد دارم،ندانم،عاشقم،مستم،چه هستم؟همی میدانم دلی پر درد دارم
همون گوی و همون میدون،رخ افسرده،دلم گریون،میون دوزخ و برزخ،بازم روزای سرگردون
کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود،ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم،ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم
عشق یعنی : طغیان دل اما لب فرو بستن ، عشق یعنی : با چشم سخن گفتن و با حسرت سکوت کردن
سکوتم از رضایت نیست
دلم اهل شکایت نیست
هزار شاکی خودش داره
خودش گیر گرفتاره
همون بهتر که ساکت باشه این دل
جدا از این ضوابط باشه این دل
از این بدتر نشه رسوایی ما
که تنهاتر نشه تنهایی ما
کسی جرمی نکرده،گر به ما
این روزها عشقی نمی روزه
بهایی داشت این دل در پیشترها
که در این روزها نمی ارزه
که کار ما گذشته از شکایت
هنوزم پایبندم در رفاقت
سکوتم از رضایت نیست
دلم اهل شکایت نیست
هزار شاکی خودش داره
با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند
شب سیاه قصه را هوای تو سحر کند
باور ما نمی شود،در سر ما نمی رود
از گذر سینه ما یار دگر گذر کند
شکوه بسی شنیده ام،از دل درد کشیده ام
کور شوم جز تو اگر،زمزمه دگر کنم
چاره کار ما تویی،یاور و یار ما تویی
توبه نمی کند اثر،مرگ مگر اثر کند
مجرم آزاده منم،تن به جزا داده منم
قاضی درگاه تویی،حکم سحرگاه توی