صدای زیبای آبشار نقرهای را با همین گوشهای تیزم میشنوم. گویی که قطره قطرهاش برایم حکم یک دریا دارند، صدایشان کردم آمدند و برایم یک جام از آب گوارا آوردند.
گفتم: مگر خودتان تشنه نیستید گفتند ما سیرابیم، اما تو هنوز رودخانه دلت کویر است، لیوان را گرفتم، نوشیدم آن را، گوارا بود و به دلم نشست و در همان لحظه دیدم صدایی دگر نمی شنوم، هر چه نگاه کردم آن همه قطرات آب را ندیدم، گفتم خدایا چرا اینگونه مرا تنها گذاردند؟ چرا اینگونه سیراب شدم، اما مرا خواب کردند و رفتند، صدایی شنیدم، به سویش دویدم و رسیدم، آری، آری، این همان آبشار است و رفتم یک لیوان را در کنار سنگریزههای آبشار دیدم، دویدم، دویدم، آنقدر که دوباره تشنه شدم اما دیدم نوری کنارم ایستاده، گفتم که هستی!
گفت: همان کسی که در انتظارش کنار جاده سرنوشت نشستهای.
گفتم من لیاقت ندارم، چرا سراغم آمدی؟
گفت: پاک است دلت، اینگونه مگذار آلوده شوند، گفتم: چگونه؟
گفت مرا طلب کن، صدایم زن،
گفتم نمیرسد صدایم به گوشت، گفت رسیده، اما نه با آن لحنی که باید مرا طلب کنی.
گفتم عشقم را چه کنم، گفت: عاشق باش، اما آنگونه که خودت میگویی بر سر جاده انتظار منتظرش باش.
این را گفت و از جلوی چشمان سیاهم محو شد.