نامه ای که هیچ وقت به دستش نمی رسد
سلام مهربانم می دانم که بامن قهری
اما به قصد کشیدن نازت به روی غرور سیلی زدم اما تو بر روانم سیلی نزن
وقتی تورا رنجاندم از درون شکستم اما غرور مانع از آن شد که تو را ببینم
وتو چون سنگ صبوری کردی ودم بر نیاوردی
وقتی برای بار دوم تورا از خودم راندم چنان بر روح لطیفت سنگین آمد که ... رفتی
آن لحظه نور عشقت چنان چشم هایم را زد که مانع از دیدن غرور شد
باعث شد ببینم چهره رنجورت را , می دونی که چی کشیدم
دیگر نه کاری از دست تکبر برمی آمد نه غرور
با خودم گفتم
چه طور به خودم جرات دادم به تو انقدر ظلم کنم اما رفتار تو هر آن بدتر می شد
شروع کردم به راز ونیاز با خدا,ازش خواستم که تو را به من بدهد
زیرا در غیر این صورت بی صدا می مُردم , وقتی که صبح لبخند شکسته تو را دیدم
فهمیدم که خدا من را بخشیده
اما تورا نمی دانم
زیرا که پر رنگی غم را درچشمایت دیدم
که یاد آوار بی خردی من بود
تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد حال دختر خوب نبود.... نیاز فوری به قلب داشت... از پسر خبری نبود... دختر با خودش گفت: می دونی که من هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فداکنی.... ولی این بود اون حرفات؟... حتی برای دیدنم هم نیومدی... شایدمن دیگه هیچ وقت زنده نباشم... آرام گریست و هیچ چیز نفهمید....
چشمانش را بازکرد... دکتر بالای سرش بود گفت چه اتفاقی افتاده؟... دکتر گفت نگران نباشید ... پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده. شما باید استراحت کنید... در ضمن این نامه برای شماست...
دخترنامه رو برداشت. اثری از اسم روی پاکت نبود....بازش کرد درون نامه چنین نوشته بود...
سلام عزیزم الان که این نامه رو میخونی منم در قلب تو زنده ام...ازدستم ناراحت نباش که بهت سرنزدم... چون می دونستم که اگه بیام هرگز نمیذاری قلبمو بهت بدم. پس نیومدم تا این کارو انجام بدم ...امیدوارم که عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت...)
دختر نمی تونست باور کنه... اون این کار و انجام داده...اون قلبشو به دختره داده بود...
آرام آرام اسم پسر رو صداکرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد... وبا خودش گفت: چرا حرفشو باور نکردم...