ساکت نشسته ام وبه جستجو می پردازم تا راهی برای زندگی بیابم ،
ولی افسوس
که همواره پرنده شوم نا امیدی در آسمان زندگیم پرواز میکند که مبادا راه را گم کنم
عشق را
لطافت زندگی میدانستم و وقتی آن را از دست دادم، زندگی برایم مانند گوری آرام و خاموش
شده است
به آسمان می نگرم ومی گویم
خدایا
چرا مرا خلق کردی که این همه رنج کشم؟مگر گناه من چه بوده که باید زندگی رنجم دهد؟
چرا به کمکم نمی شتابی؟ مگر من بنده تو نیستم؟چرا در این دنیا کسی برایم نفرستادی تا
مرا به خاطر خودم دوست داشته باشد.
خدایا
غم فروشی دوره گر شده ام و با شادی بیگانه
تنهایی را دوست دارم،از دنیا و زندگی گریزان شده ام،احساس میکنم که مرداب عظیم درد و
رنج شده ام وابر های سیاه آسمان به من می خندند. همچون معبود ناکامیها شده ام و ار مغان
آورنده ی ناامیدی و دیگر آن همه شادی دوران را در خود احساس نمی کنم
مانند دیوانه ای شده ام که به زنجیر کشیده باشند و مانند مرغکی اسیر در تنهایی وجدایی هستم
و باده خوشبختی ام بر خاک ریخته شد،عشق نا شکوفه هایم هراسان از آغوشم گریخته اند
خدایا